سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند ـ عزّوجلّ ـ، پایبندی به برادریِ دیرین را دوست می دارد . پس بر آن، مداومت کنید . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :6
بازدید دیروز :6
کل بازدید :5469
تعداد کل یاداشته ها : 6
103/2/8
8:48 ع

5-اشکهای افسون

آن شب, یعنی شب همان روزی که کیف را خریده بودم ,موقع خوردن شام در رستوران فوآیه(fuaye) که گرانترین رستوران شهر بود, رو به سیبل کرده و آرام گفتم:

_مادرم در مجتمع مرحمت یک واحد آپارتمان داره بهتره از این به بعد اونجا همدیگرو ببینیم, به نظرت این بهتر نیست ؟ 

سیبل اندکی فکر کرد و گفت:اونجا حیاط خلوت قشنگی داره, نمی خوای بعد از ازدواجمون با خونوادت زندگی کنیم, می خوای خونه ی جدا بگیری؟ 

-نه عزیزم مسئله این نیست. 

-من معشوقه ی تو نیستم و دوست ندارم مثل گناهکارا تو خونه های مخفی باهات قرار بذارم. 

-حق با تواء. 

-از کجا به فکرت رسید که اونجا همدیگرو ببینیم؟ 

-ولش کن.

نگاهی به فضای شاد رستوران انداختم و کیف را که تا آن موقع مخفی کرده بودم درآوردم . 

-این چیه؟ هیجان زده و در حالی که حس میکرد قرار است هدیه ی ارزشمندی از من دریافت کند, کودکانه خندید. 

-سوپرایزه! بازش کن و ببین. 

-واقعا؟ در حالی که پاکت کیف را باز میکرد صورتش پر از شادی کودکانه ای شده بود, وقتی کیف را درآورد این شادی کودکانه جایش را به علامت سوالی بزرگ و بعد ناامیدی داد,.

-یادت اومد؟ دیشب تو ویترین بوتیک شانزلیزه پسندیده بودیش. 

-بله, عالیه, مرسی. 

-خوشحالم که خوشت اومده, تو مراسم نامزدی هم می تونی ازش استفاده کنی فکر میکنم خیلی بهت بیاد. 

-متاسفانه از خیلی وقت پیش کیف مراسم نامزدی رو کنار گذاشتم, اوه ناراحت نشو, مطمئنم این هدیه رو با تموم محبتت برام خریدی, ولی خوب برای اینکه از دستم ناراحت نشی بهت می گم, من هرگز این کیف رو توی مراسم نامزدیم استفاده نمی کنم چون این کیف اصل نیست. 

-چطور؟ 

-کمال جان این کیف,یه بدله از کیف مارک جنی کولن. 

-از کجا فهمیدی؟ 

-اوه از همه جاش, عزیزم نگاه کن چطور مارک رو به چرم دوختن, بیا یه نگاهی هم به کیف جنی کولن من که از پاریس خریدمش بنداز, ببین جای دوختهارو, بی خود نیست که جنی کولن گرونترین و بهترین مارک تو فرانسه و حتی همه ی دنیاس, من هرگز از این کیف ارزون قیمت استفاده نمی کنم. 

در حالی که داشتم جای دوخت مارک را نگاه می کردم, یک چرای خیلی بزرگ در ذهنم شکل گرفته بود, دلیل این حس و حتی ژست پیروزی که در نامزد عزیزم نسبت به خودم میدیدم چه بود؟ او دختر یک سفیر بازنشسته بود که تمام زمین ها و املاکش را که از پدر وزیرش به ارث برده بود فروخته, به باد داده و به صفر رسیده بود, سیبل در واقع دختر یک کارمند دولت بود, و خیلی وقتها این مسئله باعث شرمندگی او می شد, در این جور مواقع از رشادتهای پدربزرگش در جنگ, یا از تبحر مادربزرگش در نواختن پیانو, یا از نزدیکی خانواده ی مادریش به خاندانهای بزرگ ترک داستان سرایی می کرد و من کاملا متوجه احساس سرخوردگی و سرافکندگی در او میشدم دلم برایش می سوخت و سعی می کردم بیشتر از پیش او را دوست داشته باشم. 

در سال 1970،با انقلابی که در صنعت اتفاق افتاد جمعیت استانبول سه برابر شد, همین مسئله باعث افزایش قیمت زمین خصوصا در مناطق اعیان نشین مثل محله ی ما شد, در این ده سال اخیر شرکتهای پدرم خیلی هیلی توسعه یافته و ثروت خانوادگیمان چند برابر شده بود, خوب البته قبل از آن هم نام خانوادگی ما نسل در نسل  با ثروت و صنعت عجین شده بود و ما در هر دوره ای جزء ثروتمندترین های ترکیه بودیم, اما وجود این همه ثروت و قدرت باعث نشد که من در مقابل این موضوع آرام باشم کلمه ی بدل در سرم جولان می داد و من را عصبانی می کرد. 

وقتی سیبل متوجه حال پریشانم شد دستش را روی دستم گذاشت, 

-چقدر بابتش پول دادی؟ 

-1500لیر, اگه نمی خواهیش فردا عوضش می کنم. 

-عوضش نکن عزیزم, پولتو پس بگیر, چون سرت کلاه گذاشتن, عزیزم تو اینقدر باتجربه, عاقل و بافرهنگی, یکی از ابروهایش را بالا برد و ادامه داد:چطور متوجه نشدی و زنها سرت کلاه گذاشتن؟

 ظهر روز بعد در حالی که کیف را در همان پاکت گذاشته بودم به بوتیک شانزلیزه رفتم. درست مثل روز قبل داخل مغازه خنک و معطر بود, فضای نیمه تاریک مغازه در سکوت سحرامیزی فرورفته بود که صدای جیک جیو جیک قناری بلند شد, خم شدم و پشت یک پرده سایه ی افسون را دیدم مشغول کمک به زن چاقی بود که لباس پرو می کرد, این بار یک پیراهن پر از سنبل و گل و برگ پوشیده بود, وقتی مرا دید لبخند نمکینی زد. 

-سرت شلوغه؟ با این حرف با سر به کابین پرو اشاره کردم. 

-همین الان کارمون تموم میشه. 

چشم گرداندم و به اطراف نگاه کردم, ولی نمی توانستم روی چیزی تمرکز کنم, حقیقت وحشتناکی که سعی می کردم فراموشش کنم, حقیقتی که می خواستم منکرش شوم باز هم با قدرت هر چه تمام تر به بند بند وجودم هجوم آورده بود, وقتی نگاهش می کردم انگار سالها بود که می شناختمش یک حس آشنایی عجیب, انگار شبیه من بود موهای من هم وقتی بچه بودم موجدار و خرمایی بود و با بالا رفتن سنم مثل موهای او صاف شده بود, مثل این بود که راحت می توانم خودم را جای او بگذارم و عمیقا او را درک کنم, پیراهنش تن بکرش را در بر گرفته و سخاوتمندانه بدنش را به نمایش گذاشته بود, حرفهای دوستانم را درباره ی او به تلخی به یاد آوردم, یعنی با آنها خوابیده بود؟ "کیف رو پس بده, پولتو بگیر و از اینجا برو, تو قراره با یه دختر فوق العاده ازدواج کنی" این ها را با خودم تکرار کرده و از پشت شیشه ی مغازه به میدان نیشان تاشی خیره شدم , تصویر افسون روی شیشه ی بخارگرفته پدیدار شد, زن چاق بدون اینکه چیزی بخرد رفت و افسون مشغول تا کردن و جابجا کردن دامن ها شد. 

-دیشب شمارو توی خیابون دیدم. لبخند نمکینی زد و من متوجه رژ سورتی کم رنگی که به لبهای جذابش زده بود شدم, رژ سورتی معمولی, ارزان قیمت و حتی بی رنگی که عجیب به لبهای او می آمد. 

-کی مارو دیدی؟ 

-دیشب, شما با خانم سیبل بودید, من این طرف خیابون بودم, میرفتید شام بخورید؟ 

-بله. 

-خیلی به هم میاین. این حرف را درست مثل پیرزنهایی که از دیدن خوشبختی جوانها به وجد می آیند, زد. نتوانستم بپرسم که سیبل را از کجا می شناسی. 

-ما از شما یک خواهش کوچیک داریم. 

وقتی کیف را از پاکت درآوردم کمی خجالت کشیدم, 

-می خوام این رو پس بدم. 

-البته, می تونیم عوضش کنیم, این دستکشهای شیک رو می تونید بردارید و یا این کلاه رو که تازه از پاریس برامون اومده, خانم سیبل از کیف خوششون نیومد؟ 

-نمی خوام عوضش کنم, می خوام پولم رو پس بگیرم. 

در صورتش تعجب و شاید ترس را دیدم. 

-چرا؟ 

-این کیف اصل نیست. 

-چی؟ 

-من از این چیزها سر در نمیارم. 

-اینجا جنس بدل نمی فروشیم, این را به سردی گفت و ادامه داد:پولتون رو همین الان می خواید؟ 

-بله. صورتش را اندوه و غم عجیبی پوشاند. خدایا چرا این کیف لعنتی را به سطل آشغال نینداختم می توانستم به سیبل بگویم پولم را گرفته ام. 

-ببینید این مسئله ربطی به شما یا خانم شنای نداره, ما ترکها ماشالله همین که چیزی توی اروپا مد میشه زود بدلش رو درست می کنیم, این را گفتم و سعی کردم لبخند بزنم. 

-برای من(بهتر بود میگفتم برای ما؟) اصل یا بدل بودن یک کیف مهم نیست مهم اینه که اون کیف کار آدم رو راه بندازه و البته به خانمی که ازش استفاده می کنه بیاد. 

اما او هم مثل من این حرفها را باور نداشت. 

-نه, من پولتون رو بهتون پس میدم, این را به سردی گفت. راضی از بازی تقدیر با خجالت به روبرو خیره شده و سکوت کردم.  با تمام خجالتی که می کشیدم متوجه موقعیت غیرعادی که افسون درگیرش بود, شدم. او با حالتی متفکر درست مثل کسی که به چیز عجیب و غریبی نگاه می کند به صندوق خیره شده بود و هیچ تلاشی برای باز کردن آن نمی کرد, به صورتش چشم دوختم, قرمز شده بود و چشم هایش پر از اشک بود, به سمتش رفتم, آرام آرام گریه اش گرفت, نفهمیدم و هرگز هم به یاد نیاوردم که چگونه او را به آغوش کشیدم, و او سرش را روی سینه ام گذاشت و گریست. 

-ببخشید افسون, دم گوشش زمزمه کردم. موهای نرمش را از پیشانی اش کنار زده و آرام نوازشش کردم. 

-لطفا امروز رو فراموش کن, یک کیفه بی ارزشه به هر حال. 

مثل بچه ها سکسکه اش گرفته بود ولی باز هم با آه بلندی به گریه افتاد. 

لمس بازوهای زیبا و بلندش, نوازش کمر باریکش, حس کردن سینه هایش, این همه نزدیکی به او مرا دچار سرگیجه کرده بود. 

شاید هم برای این که حسی را که هر لحظه و هر ثانیه با لمس وجودش از سرانگشتانم به قلبم سرازیر می شد, نادیده بگیرم سعی میکردم او را آشنا و فامیل دوری ببینم که از سالها پیش می شناسم و به او نزدیکم. او مثل خواهرم بود بانمک و خوشگل البته غمگین که باید خوشحالش می کردم. او شبیه من بود و اگر من دختر بودم 12سال قبل مطمئنا درست شبیه این موجود ظریف و لاغر می شدم. 

در حالی که موهای بلندش را نوازش می کردم گفتم:چیز مهمی نیس که اینقدر خودتو ناراحت می کنی. 

-نمی تونم صندوق رو باز کنم و پولتونو پس بدم, چون خانم شنای صندوق رو قفل می کنه و کلیدهارو با خودش می بره, این خیلی ناراحتم می کنه, سرش را دوباره روی سینه ام گذاشت و گریه از سر گرفت,.موهای زیبایش را با محبت نوازش می کردم, بین سکسکه هایش گفت:من اینجا کار می کنم که آدمهای بیشتری رو بشناسم و وقتمو پر کنم به خاطر پول اینجا نمیام. 

به سردی و با حماقت تمام گفتم:آدم می تونه به خاطر پول هم کار کنه. 

و او غمگین گفت:بله, پدرم معلم بازنشسته س, دو هفته پیش من 18سالم رو تموم کردم دیگه نمی خوام سربارشون باشم. 

از میل و هوسی که در درونم غوغا به پا کرده بود ترسیدم و دستم را از لای موهایش پس کشیدم, او نیز متوجه حال من شد و زود کنار کشید و در عرض چند ثانیه از هم فاصله گرفتیم, بعد از یک مکث کوتاه در حالی که چشمهایش را می مالید گفت:لطفا به کسی نگید که من گریه کردم. 

-قول میدم, قسم می خورم ,ما همراز هم شدیم افسون. 

لبخند زد . 

- کیف رو می زارم همین جا بمونه, برای گرفتن پولش بعدا میام. 

-اگه این طور می خواین باشه, کیف بمونه ولی برای پولش شما نیاین, خانم شنای ممکنه اذیتتون کنه. 

-خوب در اینصورت با چیز دیگه ای عوضش می کنم. 

با غرور دخترانه ای گفت:نه, حالا دیگه منم راضی نیستم این کارو بکنید. 

-نه اصلا مهم نیست. 

-ولی برای من مهمه,هر وقت خانم شنای اومد من پول کیف رو  ازشون می گیرم. 

-نمی خوام اذیت بشی افسون, ممکنه تو رو ناراحت کنه. 

لبخند کم رنگی زد و گفت:نه, من راهش رو از همین الان پیدا کردم, بهش می گم عین همین کیف رو خانم سیبل داره و به همین دلیل شما پسش آوردید, چطوره؟ 

-فکر خوبیه, منم هر وقت دیدمشون, همین رو می گم. 

-نه نه, شما چیزی نگید ممکنه ازتون حرف بکشه, اینجا هم دیگه نیاین من پولتون رو به خاله وجیهه(مادرم) می دم. 

-وای نه افسون, اصلا نباید مادرم از این موضوع باخبر بشه. 

ابروهایش را بالا برد و پرسید:پس پولتون رو چطوری بهتون بدم؟ 

آدرس آپارتمان مادرم را به او دادم و گفتم:قبل از اینکه برم آمریکا, خودم رو اونجا حبس می کردم و درس می خوندم, گاهی وقتها موزیک گوش میکردم, جای خیلی قشنگیه, الان هم موقع ناهار, از شرکت میزنم بیرون و می رم اونجا, بین ساعتهای 2و 4.

-خیلی خوب پس پولتون رو میارم اونجا, گفتین واحده چنده؟ 

زمزمه وار گفتم:واحد 4 ,و در حالی که به سمت در می رفتم به زور توانستم این سه کلمه را سر هم کنم:طبقه ی دوم, خداحافظ. 

چون قلبم, کاملا متوجه وضعیت موجود شده و واقعا می خواست از سینه ام بیرون بزند, قبل از اینکه از در خارج شوم تمام قدرتم را جمع کردم یک نگاه کوتاه به او انداختم یعنی مثلا همه چیز کاملا عادی است. 

وقتی از مغازه بیرون امدم حس خجالت و پشیمانی با احساس شادیه وصف ناپذیرم توأم شده بود و در آن گرمای شدید و غیر عادی بهاری من همه جا رابه طور سحرآمیزی طلایی می دیدم. پاهایم مرا از مقابل ویترینهای رنگارنگ مغازه ها به پیش می برد که یک آن در ویترین یک مغازه پارچ آبی دیدم و بدون فکر داخل رفته و آن را خریدم, و جالب است که با وجود وسواس مادرم درباره ی وسایل خانه آن پارچ ابتدا سر سفره ی پدر و مادرم و بعد نزدیک به 20سال سر سفره ی من و مادرم بدون کوچکترین حرف و سوالی استفاده شد. 

نزدیک به بیست سال سر هر سفره ی شام, ناامیدی واندوه عمیقی که زندگی برایم رقم زده بود و مادرم با نگاههای سرزنشگر و گاه محزون خود آن را به من گوشزد می کرد, با هر بار در دست گرفتن دسته ی آن پارچ به من یادآوری میشد, نزدیک به بیست سال و تقریبا هر شب. 

آن روز وقتی مادرم مرا در مقابلش دید با خوشحالی و تعجب گفت:خیر باشه؟ این وقت روز تو خونه چی کار می کنی؟ 

صورتش را بوسیدم و پارچ را به او دادم و گفتم:همین طوری خوشم اومد و خریدمش. کلید آپارتمانتون رو به من بدید گاهی وقتا شرکت خیلی شلوغ می شه نمی تونم کار کنم, برم ببینم اونجا مناسبه بعضی کارارو ببرم اونجا انجام بدم, قبلنا اونجا راحت درس می خوندم. 

-اونجا الان پر از گردو خاکه, این را گفت و کلیدهای اپارتمان را برایم آورد, 

-آباژور قرمز پایه بلندمون یادته, هر چقدر گشتم پیداش نکردم, ببین نبردمش اونجا. این قدرم کار نکن, پدرتون همه ی زندگیشو کار کرده که بچه هاش راحت و آسوده زندگی کنن, با سیبل برین گردش از بهار لذت ببرید خوشگذرونی کنید, و بعد با نگاه اسرارآمیزی گفت:مواظب خودت هم باش. مادرم با این نگاه انگار نه تنها درباره ی آینده ام ویا قرض گرفتن این کلید, بلکه درباره ی مشکل بزرگتری به من هشدار می داد. 

6-آپارتمان مجتمع مرحمت